پاره های از کوتاهه ها و شعر ها
کوتاهه قالب جدیدی شعریست که دارای معیارها و سنجههای ویژهی خود است. برای معلومات بیشتر توجه کنید به نوشتهمن درین باب: سنجههای کوتاهه
عاشقم!
بیایید
سنگسارم کنید!
بغل کرده بودم ترا
مرگ بر هفت صبح!
فصل درو و خوشهی گندم
لب من و تن تو
اگر در زحام دردها
گم شدی
صدایم کن
من راه را بلدم
شعر، سرود و سماع
خانهها بشکسته
درها بسته
آتش خاموش
من، رهنوردی با کولهبار درد
و هر دری بعد بوسهی دقالباب
بسته بود؛
شکسته بود
صدایی نبود، کسی خانه نبود
گامها راست روی سینهی راه
چشمها پریده تا رها
ایستاده با کولهی درد تنها
دو سو، همه سو
خانهها غلطیده، گریهآلود
روی پیکرِ خاک
نه آب، نه انگور، نه تاک.
نه سلامی به خوشآمد
نه کلامی، نه پاسخی برآمد.
خانهها فرریخته، پاشیده
درختی آن دور
بیمناک
من ایستاده روی سینهی راه
«سوغات به کی دهم؟»
*
افتادم
دست به نبض خاک گذاشتم
و گوش روی سینهی خاک
قلب خاک هنوز میزد
باید برمیخاستم
باید سطلی آب میآوردم
و نهالی که
ریشه داشته باشد.
باید به رود میبردم طپش خاک
باید به کوه میبردم کیش خاک
باید از آسمان
باران میخواستم.
باید برمیخاستم از روی خاک
و برخاستم
هر خانه و انگشتِ دق الباب:
«خاک هنوز زنده است!»
کس نبود…
صدایم را دشت میکشید دست
صدای شاخسار پیچیده و مست
روی گیسوان هوا
غلطیده؛
و صدای دریا
به رنگ آسمان
چرخنده و آینده
خانهها اما
خالی
نه سرود نه صدا
من و آن درختِ دور تنها
چاووش و دق الباب:
«های، قلب خاک هنوز میزند، های!»
سوغات روی لبان خاک
خانهها…
درها…
من
زیر سایهی آفتاب
نشستهام.
درد سالارانی که زهر زندگانی
نوش کرده بودند
” ما را دگر کسی بخاطر نمیآورد”
گفتند، شنیدیم.
و گمگشتگانی چنین
درد بیکسی را
ره به جاویدانگی میزنند.
*
آنچه درد ما را بهیاد میاندازد
نه آن چنارِ تبر خوردهی باغ دورِ غمکدهی ماست؛
که دریغِ بیدریغِ
شکستنِ قامتِ غرورِ معصومیست
که چون مرا بر نطع بافگندند
سینه بر ساطور
سپر کرد آنگاه
– آوخ، من رنگینِ خونِ همویم
آوخ! –
پس من زخویشرفته در غریو
پیکرِ عزیزِ بسملش
بر دوش برکشیدم
– پادزهرش در جامِ آنسوی ستیغِ “قاف”
هزار در هزار فرسنگ
زیرِ سینهی اژدهای هفتسر، با هفتاد من آتش در دهان…
گفته بودند، شنیدیم.
– نستوهی باید- درد بر قلب، فریاد بر گلو!
گفتند مردمان، شنیدیم.
چشمانِ غرور اما
روشن بود
و من و او در روشن فریادِ آبی
به جنگِ هفتاد من آتشِ “قاف” میرفتیم.
دودکدهی بیدامنی
جبینیکه خاک میبوسید
سوختنِ هزار برگ در صداقتِ سجده
و خونین دستیکه بسوی آسمان دراز شده بود،
بهگاهیکه آسمان در آتش فریاد
میسوخت،
و شهیدانی که زهرِ زندگانی نوش کرده بودند؛
ما و جنگ، ما و «قاف».
و من چشمانِ بارانی لبخند را دیدم
که چه داغ میگریست
هم بدانگاه بود که ما با صبرِ بزرگ
از هفت کلهی اژدها برگذشتیم.
*
در افقِ همسان
همدیگر را نمیشناختیم
و نه همدیگر را
بهخاطر میآوردیم
هیچکس نبود که ما را بهخاطر آورد
و غرور، جامِ پادزهر بر کف
به سوی ما میآمد.
*
“آتش خورده اند، دیوانه شدهاند
یکی بیدست، یکی بی پا
آواره و بیخانه شدهاند
انگشت، انگشت درد را بوسیده،
حیرت زمانه شدهاند.
کو جگری که بر قبرستان
طرح باغ زند
این مردمان همه آتش خوردهاند،
دیوانه شدهاند”
میگفتند آدمیان، شنیدیم
آدمیان گفتند،
شنیدم.
و پادزهر در دستان کی بود؟
پرندگان
در سرزمین من
– نشسته بر پای در –
رها را مینگرند
در اندیشهی آن
که گر بپرند
بهکجا باز پس برنشینند.
پرندگانِ سرزمین من
پرواز را غبطه میخورند
– نشسته بر پای باز در –
که قفسها از آنسوی جابلقا
زرینتر از پیش
پول و خنده را
به کارخانههای سراب و خواب
ارمغان میبرند.
کارخانهها پرند از شیشههای مبهومِ برنده
که چون نیک بنگری
تصویر خویشتن در آن میبینی واژگونه،
در آنهنگام
که بازوانِ خستهات
پتک بر سندانِ جفا میزند.
در ازدحامی که همنفسان، قفس میساختند
تا سرودِ دریا را در آن
” کوته قفلی” کنند و خود افتاده روی شانههای سایهی دیوار
به آن گوش برنهند.
از آن است که لای خشتهای تلخِ اندیشه و دیوار
در تردیدِ مکررند
اگر که بپرند – از پای بازِ در –
بهکجا باز پس بر نشینند
پرندگان سرزمینِ من…
گذر و تاملی در باب قالب شعری کوتاهه
Copyright © 2010-2021 | کابلستان درد | موسی فرکیش