نشانی

جنگ، مرگ و زندگی

شب که میشد، باغها همه میخفتند. تنها دریا میماند و وبادیکه خانه میپالید. تک فیر هایی از دور و نزدیک که خواب شب را میآشفت. ما اما خواب نبودیم. فرمان چنین بود: آماده باشید، مواد به جبهه میبرید! نخوابیدیم، عسکر بودیم و تابع فرمان. نیمه شب که شد، گفتند زمان است، حرکت کنید.! دو تانک بود که باید ما را میبرد، رفتیم بر کلهء تانک . آن غول پیکر قرار شب را نماند. باغها خفته بودند و دریا میرفت و ما- یکی بر سینهء خاک، یکی بر فرق آهن. بر درونِ تاریکِ دل شب که درامدیم، غضب شد. صدای انفجار و شیون راکت بود. دشت دیگر خوابش ریخته و پاشان شده بود. ترنگسهای که بر کله تانک شد، یکی گفت: چراغها…چراغهایت را خاموش کو!
عسکر بودیم و میگفتیم همینطور بهتر است! آن یکی دیگر تانگ را چشم و چراغ پوشاند و بر دل شب درامد. ما با سینه بر پشت تانک و شب بر پشت ما. عسکر بودیم و پل سفید میرفتیم. فرمان چنین بود. آن شوخ که دنیا به هیچ میشمرد، میگفت: میپرانیمش!
تا پل سفید هنوز راه بود. از خطر دشت که گذشتیم، ما از پشت تانک سینه برکندیم و تانک چشمهایش را از دل تاریکی کند. ما را در قرارگاهی رها کردند و تانکها رفتند. میگفتیم همین بهتر باشد، شاید. بغلِ دیواری تکیه داده بودیم که هنوز شب در پیش بود و دست و شانه از فرطِ انتقال خمیده بودند. کجا بودیم ما و آیا پلِ سفید همانجا بود؟ پل مگر سفید مانده بود؟
نیم ساعتی نگذشته بود و صبح نشده بود که هوا روشن شد و ما به چشمان هم دیده میتوانستیم. کاش نمیدیدیم. آنوقت فکر اینکه تاخت ترس در چشم چه خرامی دارد، ما را نمیآزرد. آنجا که صبح نبود، هوا چسان روشن بود.؟ از تکیه دیوار کنده شدیم و سینه بر سینهء خاک، نفس گرم زمین را بلعیدیم. این انفجار و فیر و آتش، شبستانی دارد که به هیچ شب نمیماند. مثل روز – روشن در گفتار و چون شب تیره در کردار. پشت دیوار که رفتیم، چشمان هم را نمیدیدیم. خوب بود که نمیدیدیم. اقرارِ چشم به ترس خرامِ دلخراشی دارد!
پل سفید، عبور از پل صراط گشته بود. چند تای ما افتاده باشیم؟ ما و تفنگ- خسته از غریو و شانه ها خالی از بار انتقال و دردی که میرود تا احوال استخوان بگیرد.
جاوید، پسرِ بی خیال از مارشِ هرچه خوب و بد، نشسته بود بر استوای دیوار و کلاشنیکوفش را میبویید که گفت: یک گپ…لانت به ای طالع، پل سفید نبود، دام جوانی ما بود!
دیوار که غلطید، داخلتر رفتیم، کجا بوده باشد؟خانه یی بوده است. صدا چقدر نزدیک بود و خبری از آن غول پیکر که ما را اینجا گذاشته بود نبود. کاش میبود، تن سردش را خریدار بودیم. جاوید سخنش تمام کرد:
– در رانم و پشت کمرم اند، آن خالهای سیاه. بزرگند بقدر نخود…اگر شناخته نشدم همانجا را بگردید، خال بود، من هستم، نبود من نیستم! حال شما، نشانی دارید؟ اگر کله زیر بالِ آتش شد، شما چه نشانی دارید؟!
نشانی داشتیم؟ باید میگفتیم که اگر شناخته نشدیم، از آن، “منِ” ما را بیرون کنند. ما را بشناسانند. نشانِ خویش باید میگفتیم و گفتیم. شب بود و چارطرف نعرهء فیر و احساسِ بدِ آمدنِ یک شبح که تا ما را با خودش ببرد، رنجِ پر غصه یی بود…
 
افتاده در کنج دیوار با دو حلقه چشم؛ چشمان مرگ و زندگی
*
سالها بعدش بود و از هجوم آتش و فیرهای همسان، گوشه به گوشهء شهر را گشته بودیم، میگفتیم مهاجر شده ایم؛ که جاوید را دیدم. صدایی از عقبم امده بود، که برگشتم همو بود. میگفت: خال گوشت کلان شده صدای ماره هم نمیشنوی!
بی خیال از خوب و بد بود و با خیال از نفس و دم. گفت: بَل کنم؟ گفتم میدانی که نمیکشم! میگفت ضایع شدی! گفتم از پل سفید که ماندم، دیگر ضایع نمیشوم..
در اردحامِ سرک گد شدیم. هر کدام نشانی داشتیم، آورده با خود و بگذشته از پلِ سفید. تا اگر شبی نعرهء آتش، دهن بر رخ ما باز کرد؛ ما را از نشان باز شناسند. سینهء راه زیرِ قدمهای ما سلام میکرد. اما ما با همه ازدحام در بی نشانی نفس میزدیم.
*
چند روز پیش در پیامگیر فسبوکم خواندم:
“… سلامی چو هوای خوش سر تانک، از یافتنت چنان از جا پریدم که گویی پل سفید بوده باشم!… اما از نشانی فسبوک تشکری کردم”.

Copyright © 2010-2021 | کابلستان درد | موسی فرکیش