داستان کوتاه

غروبِ بی طلوع

زندگی شاید نگاه کردن از دریچه‌ی سالها بسوی یادرفته باشد. زندگی شاید قدرناشناسی لحظه باشد وقتی شباب گلریز زیر پنجال مرگ قامت خم می کند

غروب بی طلوع

Musa Farkish

آمده بودم این‌سوی اقیانوس‌ها در شنای تار هجرتِ درد. آمده بودم در کمپی که مملو از آوارگانِ چارگوشه‌ی دنیا بود: کردی‌ها بودند، کرد‌های ایران و عراق، یوگوسلاوی‌ها بودند، روس‌ها بودند، عرب‌ها بودند، گرجی‌ها بودند، چچینی‌ها بودند، ایرانی‌ها بودند و افغان‌ها بودند…همه‌ی مردم دنیا بودند؛ گریخته از نفیر و نفرت جنگ، گریخته از وحشت و خون.

 ما همه گریخته‌گان بودیم و خون دیدگان بودیم و می‌پنداشتیم هیچ‌کس ما را باور ندارد و ما؛ اما تنها بودیم و من تنها بودم و در خود بودم وبی‌خود بودم، فرو رفته در سوگ چرای بزرگ.

وقتی از پنجره، درختانِ برگ‌ریخته را می‌دیدم، غرق می‌شدم. از جایی‌که آمده بودم خزان بود و من خزان بودم و درختان خزان بودند. از شیشه دور می‌شدم آغشته به ترسی که مبادا انفجاری شود و شیشه بر سر و رویم بریزد. انفجار نبود و شیشه نمی‌ریخت. من؛ اما هنوز بیم‌ناک بودم و در گوش‌هایم جنگ بود، در سرم جنگ بود و خودم با خودم در جنگ بودم.

در همان روزها بود که دوستی برایم زنگ زد:

«فریده جان را موتر زده!»

مبهوت شدم و ریختم:

«کی…؟ کی راکت خورده؟»

دوستم لحظه‌ای سکوت کرد، مثل این‌که ندانست من چه گفتم، پرسیدم:

«موتر زده…؟»

شنیدم که تکرار شد:

«فریده جان را موتر زده!»

من چه گفتم، دوستم چه گفت، یادم نیست. شاید گفته باشم:

«این‌جا که راکت نبود!»

 

او بیست و یک‌ سال داشت؛ جوان، سرزنده و شاداب. مثل برادرم که بیست و یک سالش بود آن‌گاهی‌که توته‌ی از یک راکت، باغِ سرش را ویران کرد. وقتی چشمانش را بسته بود، دیگر بازش نکرد. با آن‌که روزهای چندی در بستر، افتاده زیر آبشار اشک، پس‌کوچه‌های کابل را صدا زده بود و رفته بود بی‌وداعی با مادر. هرچند گفته بودند که برادر شبانه، مادر را صدا می‌زد و با التجایی از عرش درد، دعای مادر را غصه می‌کرد. و فریده هم مادر را صدا زده بود.

همسایه بودیم و او در عطوفت خواهرانه، دیوارهای بلند کاه‌گلی را پایین کشیده بود. می‌دیدمش که می‌رود شهر، می‌رود کار. می‌گفتمش:

«امروز وحشت است، ببین چهارطرف راکت می‌خورد. از بالاحصار شهر را می‌زنند، مثل این‌که نشان پخته ‌کنند، بهتر است نروی.»

جواب می‌داد:

«همه روز جنگ است، یک عمر است که راکت می‌زنند و می‌کشند و آرام هم نمی‌نشینند.»

و کنایه‌آمیز، حقیقت کردار شان را عیان می‌کرد:

«می‌روم که حالا وقت چای صبح شان است، وقت نان چاشت شان که شد برمی‌گردم. در چنین مواقع آرام اند، چون شکم از هرچیز برای شان عزیزتر است.»

او می‌رفت و ما می‌رفتیم و لحظاتی بعد راکت می‌آمد و دود و خاک، شیون شان‌را نزد خدا می‌برد. نخست، صدایی می‌آمد مثل زوزه‌ی شغال و بعد انفجار و بعد فریاد و خون.

مرکز شهر خطرناک‌تر شده بود. هر روز راکت‌باری و گلوله و شهادت. یک روز راکتی به یک مینی‌بس اصابت کرده بود. موتر از هم پاشیده شده بود و با گوشت وخونِ آدمی به‌هم‌ریخته بود. وقتی جسدها را از درون آن بیرون می‌کشیدیم، آن‌ها بی‌دست و پا بودند و یا بی‌چهره. سوخته در طغیانِ آتشِ جنگ، که آرزوها را خریطه می‌کرد تا آن‌ها را کفنِ خاک نامرادی‌ها کند. شاید یکی از آن‌ها پدری بود که نان وعده داده شده را می‌خواست مهمان گرسنگی کودکش کند؛ شاید جوانی بود که می‌خواست برود نغمه‌ی شباب را به درگاه عشق ساز کند. در حقیقت این ما بودیم که توته توته می‌شدیم.  یک روز عصر، اسپِ یک گادی را دیده بودم که چره‌ی راکت، رانش را گداخته و باز کرده بود. گادی‌بان زار می‌گریست و ساکت نشسته روی خط خون، ناتوانی‌اش را فریاد می‌کرد. فریده که اسپ را دیده بود، دردمند می‌گفت:

«حتی اسپ هم آرام نیست، چره می‌خورد. زخمی‌اش می‌کنند.»

و غم‌زده نزدیک پنجره، به غروب “خیرخانه”  می‌نگریست. شاید در فکرش مرغزاری را می‌دید و چراگاه‌یی را که اسپان تنومند و خوشبخت روی بستر سبز آن در تاخت بودند. آن‌جا،  آن‌ها مجروح نمی‌شدند وچره نمی‌خوردند. آرام پرسیده بود:

«بزکشی رفته‌ای؟»

گفتم:

«هان، در سمنگان بود که رفته بودم و چه اسپانی و چه چاپ‌اندازهایی!»

پرسیدمش:

«و تو؟»

خاموش بود و غروب را می‌نگریست و شاید بزکشی را به خاطر می‌آورد و اسپ‌ها را که با صلابت و استوار، بز را به دایره‌ی حلال می‌کشانند. وقتی چنین اسپی را در تاخت و تازمی‌بینی از غرور سرمست می‌شوی.

چه صدایی بود؟ انفجاری در نزدیکی‌ها و من از بزکشی برگشته بودم. فریده می‌گفت:

«501را می‌زنند. 501  واحد نظامی بود. اما در میان منازل مسکونی حصه‌ی سوم خورده…باز هم شهیدانی و اسپانی که چره می‌خورند…»

 و هنوز نگاهش به غروب بود، دنبال آفتابی، که رفته بود.

نیم ساعت بعدتر، ده نفر را به کلینیک نزدیک خانه‌ی ما آوردند. سه نفر آن‌ها دمادم شهید شده بودند و دیگران در رقت خون، زندگی را صدا می‌زدند. پسرکی، مضطرب و خشک و خونین، چار طرفش را می‌نگریست. او در جست‌وجو بود: دست قطع شده‌اش را می‌پالید.

 

دوستم گفت:

«رفته بود بازار تا خرید کند که موتر زدش.»

نبودم، کجا بودم؟ گفتم:

«شهر خطرناک شده..می‌زنند!»

سکوت لای خط تلیفون دویده بود. شنیدم:

«هستی؟»

تکان خوردم، به خود آمدم و برگشتم. این‌سوی اقیانوس‌ها آمده بودم و در کمپی که مملو از آواره‌گان همه گوشه‌ی دنیا بود.  ایرانی‌ها بودند، روس‌ها بودند، افریقایی‌ها بودند و افغان‌ها بودند. بی‌خود بودیم و با خود در جنگ بودیم، حال آن‌که در گریز از جنگ بودیم. و دوستم می‌گفت:

«رفته بود شهر که موتر زدش!»

برگشته بودم با پرسشی بر لب گوشی:

«موتر زدش؟»

«ها، حالت خوب است؟»

«حالش خوب است؟»

«از کی؟»

«از فریده؟»

سکوت پاهایش را دراز کرده بود و خمیازه‌اش لای خط می‌خزید. شمال به صورتم هجوم آورد و آن‌سوی درختان برهنه و زرد، آفتاب را دیدم که غروب می‌کرد.

«آفتاب هم غروب می‌کند.»

فریده گفته بود که در درازای چشم‌انداز غروب “خیرخانه” آدمی هم غروب می‌کند.

من گفته بودم:

«همه چیز طلوع و غروبی دارد.»

می‌خواستم اضافه کنم که ما اما، طلوع ناکرده غروب می‌کنیم، که گفت:

«می‌خواهم پیش از غروب بروم جای دیگر، که تهدید نباشد، که راکت نباشد که ما را نکشند.»

 

«وقتی پدر و مادرش آمدند، می‌رویم دیدن شان.»

گوشی تلیفون در دستم بود و شمال به سر و صورتم می زد. آفتاب غروب کرده بود و کرانه خونین بود. پرسیدم:

«گفتی خودش چطور است؟»

از جایی از منزل بالا صدای رقص و پاکوبی می‌آمد. موسیقی پر صدا را گذاشته بودند. از غریو جازِ بلندش خوشم نمی‌آمد. صدای راکت را می‌داد و غرش انفجار را داشت.

«این موزیک از کجاست؟ چه صدایی!»

«جوانان اند و خوش اند. مثل ما از مرگ گریخته‌اند و حالا طعنه‌زنان آتش را وداع می‌کنند!»

کسی آن‌سوی خط خندید، آرام و غمگین.

چندمتر آن‌طرف‌تر از غرفه‌ی تلیفون، دو میز پنگ‌پانگ را گذاشته بودند. صدای تق‌تقِ توپش، مثل یکه‌شلیک‌هایی بود که به شهر می‌آمد و از بالاحصار می‌آمد و مردمان شهرما، عقب دیوارها می‌رفتند و خمیده می‌رفتند. می‌گفتند:

«دانگه‌ای است!»

و این “دانگه‌ای”ها آدم می‌کشتند. یک روز و قتی می‌خواستیم که یکی از قربانیان این “دانگه‌ای”ها را از روی سرک گوشه کنیم، سوت آمدنِ راکت رسید. بی‌معطلی و با عادت روزهای خشن، خود را در جوی کنار سرک انداختیم. راکت در نزدیکی‌ها خورد. صدایش به طرز دل‌خراشی پرده‌های گوشم را با درد پیچیده فشرد. خاک و آهن بال‌های هوا را شکستانده بودند و آن‌ها را سخت و بی‌رحم روی پیکر زمین می‌کوبیدند. باید بیش‌تر به زمین می‌چسبیدم و چسبیدم و نفس‌هایم را در رگ‌های خاک رها کردم. صدای چیغی، صدای ناله و صدای گریه. از خاک برخاستم، دود و بوی سوختگی بود و سرم عجب دور می‌خورد. خاک را از پیش چشمانم پس زدم و چند قدم برداشتم. روی سرک را خون گرفته بود و نامرادی چند روی سنگ‌فرش جاده، آسمان را به بی‌گناهی شان به شهادت گرفته بودند. کسی صدایم زد، همکارم بود. به آن‌طرف دویدم، او می‌خواست پیکری را از زیرِ دیوار افتاده، بکشد. نزدیکش که رسیدیم، او چیغی دردناکی زد. پیکرِ زیر دیوار، دو نیمه شده بود. چره‌ی راکت پاهایش را بریده بود و چشمان ترس‌زده و حیرت‌آلود او روی سینه‌ی آسمان خیره مانده بود.

عصر آن‌روز فریده که از این واقعه آگاه شده بود، می‌گفت:

«چهارطرف ما را مرگ گرفته است.»

و دل‌مرده و غمین چیزی زیر لب می‌گفت. پنداشته بودم یا واقعا گفته بود:

«نه اسپی می‌ماند و نه چاپ‌اندازی و نه کسی که به تماشای بزکشی برود.»

 

«مادر و پدر شان که آمد می‌رویم دیدن شان.»

هنوز شمال بود و من بودم گوشی به دست در کمپی که مملو از آوارگان چارگوشه‌ی دنیا بود: چینایی‌ها بودند، ترک‌ها بودند، سومالیایی‌ها بودند و ما بودیم؛ گفتم که همه بودیم و با خود در جنگ بودیم. و من بودم رو در رو با شمال غروب‌گاهی که سر و صورتم را طعنه می‌زد. دوستم می‌گفت:

«رفته بود شهر که خرید کند که با موتر تصادم کرد و فامیل را ماتم‌دار ساخت.»

«ماتم‌دار؟»

«پس چه؟ دختر جوان، خوب و فهمیده و ناگهان چنین حادثه‌ای.»

«چطور شد، خودش چطور شد، خوب است؟»

دوستم دنباله‌ی کلام خود را دوام می‌داد. و من فکر کردم که سوال من هنوز به گوشش نخلیده است.

«همه منتظر اند تا باقی فامیل برسند…آن‌ها می‌آیند.»

از کجا می‌آیند، کی می‌آید؟ و این شمال هم در چه شتاب است؛ یله شده در پهنای ناکران‌مند. و این جاز و این تق‌تقِ توپ که تصویرِ ثانیه‌ها و سال‌ها را مکرر می‌کند؛ این‌همه چه رنجم می‌دهد و من نشسته در زورقِ درون، روی اقیانوسِ آبی، که شطه در شطه داستانِ درد را پارو می‌زند. و این سکوتِ تلخِ خط تلیفون…

«و خودش، خود فریده؟»

پرسیده بودم و شنیدم که گفته شد:

«او شهید شده است.»

 

کابلستان درد

خلوتکده ی سکوت و خوانش

Musa Farkish

نویسنده & منتقد

Copyright © 2010-2020 | کابلستان درد | موسی فرکیش