خزانِ زرد رسیده بود. درختانِ دو طرفِ سرک، برگها را سخاوتمندانه فرشِ قدمها میکرد. درختان دلگیر بودند و وداعِ برگها، روی نفسِ هوا معلق مانده بود. این برگها، زرد و خشکیده زمین را رنگ زده بودند. شمال سرد بود و برگها طاقتِ جفای سیلی باد را نداشتند. برگشته بودم و از کنارِ یک حویلی با چمنِ باز میگذشتم که صدایی مرا به خود کشاند:
«هر چند که دور از تو و پیش دگرانم / هر جا که روم نام تو آید به زبانم»
کی این صدا و شعر را نمیشناخت. صدای زنده یاد احمدظاهر بود که روی فرشِ برگ و هوا میریخت و میرفت. برگشته بودم و مسیر صدا را مینگریستم. کی او را گوش میکند؟ اینجا که افغانی نیست. یا هست و من نمیدانم. پا به چمنِ حویلی گذاشتم.
«هر جا که روم یاد تو را میکند این دل / در قلب منی گر چه میان دیگرانم»
برگها زیرِ پایم صدا کردند؛ اما آن صدا، در این دوردست شهر، در اینسوی آبها و جنگلها صدای او را کی گوش میکرد؟ و درختان چه ملول بودند و وداعِ برگها روی هوا معلق مانده بود.
کسی جلویم را گرفت:
«اجازه نیست !»
یونیفورم نظامی به تن داشت و با دستش بیرون را نشان میداد. گفتمش من مسافرِ این شهرم و از دیاری میآیم که آوازش اکنون از این ساختمان به تسلای برگها میرود. کی او را گوش میدهد؟ نظامی خندید و در حالیکه عقب میرفت، گفت:
«همین جا صبر کن!»
رفت و من روی برگها ایستاد ماندم. برگشته بود با جوانی نازک اندام و گندمی :
«عادل»
عادل نامش بود و گفت که از تاجکستان آمده و دورهی سربازیاش را میگذراند. باهم داخل رفتیم. عادل، چای سبز با شیرپیرهی تاجکی آورد. نشستیم و در آن خزانِ دور، از احمدظاهر گفتیم. عادل علاقمند خاصِ او بود میگفت با تمامِ فامیل احمدظاهر میشنوند ولذت میبرند. مشتاقِ شنیدن داستانهایش بود و اینکه چگونه و چرا رفته است. عصر از آنجا برگشتم. روزهای بعد چند بار نزدش رفتم با تحفهای در دست: یک کستِ تایپی احمدظاهر. احمدظاهر را شنیدیم و گفتیم و من کلماتِ ناآشنا را برایش توضیح دادم. زمستان که شد، عادل بکسش را بست. او دوباره تاجکستان میرفت. آدرسِ منزلش را داد و تاکید کرد که باری آنجا سفر کنم تا یکجا باهم به دیدنِ پیکرهی رودکی و فردوسی برویم. به او قول دادم که اگر تاجکستان آمدم حتما او را مییابم و برایش کستهای احمدظاهر را میآورم. زمستان بود و برف شهر را در آغوش گرفته بود و من از خداحافظی عادل برگشته بودم. صدای احمد ظاهر سپیدی برف را بوسه میداد.
□
سالها بعد، دستِ روزگار مرا به شهرِ دوشنبه انداخت. عادل به یادم بود و دم دمِ عصر بود که به سوی آدرسِ او روان شدم. از شهر که دورتر شدم، خانههایش مرا به یاد روستاهای وطن انداخت. نزدیک دیوار خانهی عادل ایستاده بودم و یک خریطه که چند تا از کستهای تایپی احمدظاهر در آن جا داشت، در دستانم آویزان بود. دقالباب کردم و منتظر ماندم. پیرمردی در را باز کرد که سلامش کردم. گفتم که بدیدنِ عادل آمدهام، گفتم که او را در یک خزانِ برگریزان شناختهام؛ میگفتم که برایش صدای احمدظاهر را تحفه آوردهام. پیرمرد اشک میریخت و چشمانش آن اندوهی برگریز را به خاطر میآورد. گفت:
«رفتیم پیشِ عادل.»
و روان شد از عقبش راه افتادم. کوچه را طی کردیم. ده دقیقه پیاده رفتیم بیهیچ سخنی. او نزدیکِ یک حصار ایستاد. مرا نگریست که نگریستمش و چشمانش چه دردی را در خود جا داده بود. داخل شد و مرا از عقبش خواند:
«عادل اینجاست، سالهاست که اینجاست!»
از چشمانِ اشکریزش که سر بالا کردم، وارفتم. پیرمرد نزدیکِ یک قبر ایستاده بود :
«عادل خواب است، اینجا.»
قبرستان بود و روی سنگِ قبر نام عادل نوشته شده بود. کنارِ پیرمرد نشستم و بغضم را درآوردم. پیرمرد خواهش کرد:
«سوره بخوان!»
خواندم و دعایم را روی خاکش ریختم.
وقتی از آنجا میبرآمدم دستهگلی با یک کستِ احمدظاهر را روی خاکش گذاشته بودم. درختان دلگیر بودند و وداعِ برگها، روی نفسِ هوا معلق مانده بود.
Copyright © 2010-2021 | کابلستان درد | موسی فرکیش