متنهای داستانی، تلاش برای تولید دیگرگونه
آتش و طراوت برگ نخستین مجموعهی داستانی منست که شامل داستانهای کوتاه، میانه و دراز میباشد. درین مجموعه شما با متن متفاوت و شعرگونه هم روبرو هستید. داستانهای موازی ، بستری برای سیر حوادث را در گسترهی کلتوری متفاوت تبیین میکند و بیشترینه روی قصه کوچ و سفر مهاجرت نظر دارد با گذر و گریزی بر دیروز رفته و امروز آمده…پاره یی از کتاب:
نمونه های از داستانهای کوتاه و پارههای از داستانهای بلند
پاره یی از داستان:
آمده بودم اینسوی اقیانوسها در شنای تار هجرتِ درد. آمده بودم در کمپی که مملو از آوارگانِ چارگوشهی دنیا بود: کردیها بودند، کردهای ایران و عراق، یوگوسلاویها بودند، روسها بودند، عربها بودند، گرجیها بودند، چچینیها بودند، ایرانیها بودند و افغانها بودند…همهی مردم دنیا بودند؛ گریخته از نفیر و نفرت جنگ، گریخته از وحشت و خون.
ما همه گریختهگان بودیم و خون دیدگان بودیم و میپنداشتیم هیچکس ما را باور ندارد و ما؛ اما تنها بودیم و من تنها بودم و در خود بودم وبیخود بودم، فرو رفته در سوگ چرای بزرگ.
وقتی از پنجره، درختانِ برگریخته را میدیدم، غرق میشدم. از جاییکه آمده بودم خزان بود و من خزان بودم و درختان خزان بودند. از شیشه دور میشدم آغشته به ترسی که مبادا انفجاری شود و شیشه بر سر و رویم بریزد. انفجار نبود و شیشه نمیریخت. من؛ اما هنوز بیمناک بودم و در گوشهایم جنگ بود، در سرم جنگ بود و خودم با خودم در جنگ بودم.
در همان روزها بود که دوستی برایم زنگ زد:
«فریده جان را موتر زده!»
مبهوت شدم و ریختم:
«کی…؟ کی راکت خورده؟»
دوستم لحظهای سکوت کرد، مثل اینکه ندانست من چه گفتم، پرسیدم:
«موتر زده…؟»
شنیدم که تکرار شد:
«فریده جان را موتر زده!»
من چه گفتم، دوستم چه گفت، یادم نیست. شاید گفته باشم:
«اینجا که راکت نبود!»
شب که میشد، باغها همه میخفتند. تنها دریا میماند و وبادیکه خانه میپالید. تک فیر هایی از دور و نزدیک که خواب شب را میآشفت. ما اما خواب نبودیم. فرمان چنین بود: آماده باشید، مواد به جبهه میبرید! نخوابیدیم، عسکر بودیم و تابع فرمان. نیمه شب که شد، گفتند زمان است، حرکت کنید.! دو تانک بود که باید ما را میبرد، رفتیم بر کلهء تانک . آن غول پیکر قرار شب را نماند. باغها خفته بودند و دریا میرفت و ما- یکی بر سینهء خاک، یکی بر فرق آهن. بر درونِ تاریکِ دل شب که درامدیم، غضب شد. صدای انفجار و شیون راکت بود. دشت دیگر خوابش ریخته و پاشان شده بود. ترنگسهای که بر کله تانک شد، یکی گفت: چراغها…چراغهایت را خاموش کو!
عسکر بودیم و میگفتیم همینطور بهتر است! آن یکی دیگر تانگ را چشم و چراغ پوشاند و بر دل شب درامد. ما با سینه بر پشت تانک و شب بر پشت ما. عسکر بودیم و پل سفید میرفتیم. فرمان چنین بود. آن شوخ که دنیا به هیچ میشمرد، میگفت: میپرانیمش!
تا پل سفید هنوز راه بود. از خطر دشت که گذشتیم، ما از پشت تانک سینه برکندیم و تانک چشمهایش را از دل تاریکی کند. ما را در قرارگاهی رها کردند و تانکها رفتند. میگفتیم همین بهتر باشد، شاید. بغلِ دیواری تکیه داده بودیم که هنوز شب در پیش بود و دست و شانه از فرطِ انتقال خمیده بودند. کجا بودیم ما و آیا پلِ سفید همانجا بود؟ پل مگر سفید مانده بود؟
نیم ساعتی نگذشته بود و صبح نشده بود که هوا روشن شد و ما به چشمان هم دیده میتوانستیم. کاش نمیدیدیم. آنوقت فکر اینکه تاخت ترس در چشم چه خرامی دارد، ما را نمیآزرد. آنجا که صبح نبود، هوا چسان روشن بود.؟
خزانِ زرد رسیده بود. درختانِ دو طرفِ سرک، برگها را سخاوتمندانه فرشِ قدمها میکرد. درختان دلگیر بودند و وداعِ برگها، روی نفسِ هوا معلق مانده بود. این برگها، زرد و خشکیده زمین را رنگ زده بودند. شمال سرد بود و برگها طاقتِ جفای سیلی باد را نداشتند. برگشته بودم و از کنارِ یک حویلی با چمنِ باز میگذشتم که صدایی مرا به خود کشاند:
«هر چند که دور از تو و پیش دگرانم / هر جا که روم نام تو آید به زبانم»
کی این صدا و شعر را نمیشناخت. صدای زنده یاد احمدظاهر بود که روی فرشِ برگ و هوا میریخت و میرفت. برگشته بودم و مسیر صدا را مینگریستم. کی او را گوش میکند؟ اینجا که افغانی نیست. یا هست و من نمیدانم. پا به چمنِ حویلی گذاشتم.
«هر جا که روم یاد تو را میکند این دل / در قلب منی گر چه میان دیگرانم»
برگها زیرِ پایم صدا کردند؛ اما آن صدا، در این دوردست شهر، در اینسوی آبها و جنگلها صدای او را کی گوش میکرد؟ و درختان چه ملول بودند و وداعِ برگها روی هوا معلق مانده بود.
کسی جلویم را گرفت:
«اجازه نیست !»
یونیفورم نظامی به تن داشت و با دستش بیرون را نشان میداد. گفتمش من مسافرِ این شهرم و از دیاری میآیم که آوازش اکنون از این ساختمان به تسلای برگها میرود. کی او را گوش میدهد؟ نظامی خندید و در حالیکه عقب میرفت، گفت:
«همین جا صبر کن!»
رفت و من روی برگها ایستاد ماندم. برگشته بود با جوانی نازک اندام و گندمی :
«عادل»
ساندر، اندام چاقش را بالا کشید. نفسنفس میزد. زینهها را پیمود، دم گرفت و به طرف رئیس شرکت پیش رفت:
«دیشب ، نیمهی شب خانهی خواهرم را آتش زدهاند.»
رئیس شرکت متعجب او را نگریست:
«یعنی چه، آتش زدهاند؟»
ساندر دستش را به لبهی میز گرفت، میز صدا کرد. ساندر گفت:
«میگویند دیشب ساعت دوازدهی نیمه شب کسی از سوراخ پٌست، چیزی، آتشین درون خانه انداخته اند. خانه سوخته و خواهرم…»
ساندر میلرزید. بیتابی یک درد پر تب، اندام بزرگش را پیچانده بود و هجوم یک گریهی تلخ چشمانش را بههم میفشرد.
میگفت:
«خواهرم در گریز از دود به طرف زینهها دویده که ناگهان آتش به او هجوم برده ، دوباره رفته اطاقِ خواب و آتش آمده دنبالش و… در گرفته و سوخته. او ، خواهرم، خودش را از منزل دوم انداخته پایین… در شفاخانه است و در حالت کوما.»
رئیس شرکت باعتاب گقت:
«پس تو اینجا چه میکنی؟ تو باید آنجا باشی، پیش خواهرت!»
ساندر اندام بزرگش را از میز دور ساخت:
«گوش کن رئیس! من آدمی نیستم که اینهمه را تلیفونی بگویم. آمدم ماجرا را گفتم و حالا میروم…»
به راه افتاد و زمین زیر پایش صدا کرد:
«شصت فیصد سوخته، از طبقهی بالا خودش را انداخته پایین…خدا فضل کند…»
چشمان حیرتزده ما با نگاهی شکسته، از روی شانههای خمیدهی ساندر، پرسشی را به دست باد میسپردند:
«اینجا هم آتش میزنند ؟!»
یک روز نزدیک چاشت، هنگامیکه آسیابان خشمش را روی سنگهای آسیابش میریخت؛ صدای ظریفِ زنی از در آسیاب بلند شد:
«سلام!»
آسیابان خاموش و آرام سرش را بلند کرد و گفت:
«وعلیکم»
سخن در لبانش خشکید، چشمانش ره کشیدند و توان از دستانِ بزرگش گریخت. سنگ آسیاب زیر دستش صدا کرد. زن که پهلوان را نارام دید، شرمید. چشمانش سنگ آسیا را مینگریست که کاسهی سربستهای در دستش با حالت نامطمئن سوی آسیابان دراز شد:
«من… من کمی…»
آسیابان مثل اینکه سخنان او را نمیشنید، مثل اینکه خروشِ رودخانه، لطافتش را روی گوش دلش مینشاند، پرسید:
«تو خوب شدی؟ مریضیات خوب شد؟»
زن گفت و رودخانه میگفت:
– ها، خوب شدم…یکی و یکبار نمیفهمم که چه شده بود مرا!»
آسیابان آرام بود یا نارام، که آرام میگفت:
«شکر!»
دریابار دوباره به آسیا ریخت و زن گفت:
«برای تو کمی آش آوردم…»
آسیابان نارام شد، ریخت و با رودخانه آب شد. دست وپاچه بود که نالید:
«آش؟»
زمزمهی رودخانه بود در آواز زن:
«مانده میشوی،
وموج رودخانه بود و چرخش سنگ بر گوش آسیابان:
«آش برایت خوب است… ماندگی را میکشد.»
آسیبان تب کرد:
«هان…»
و آفتاب چقدر نزدیک بود.
زن پرسید:
«از آش خوشت میآید، نی؟»
آسیابان جان یافت وشادمانه گفت:
«ها، بسیار…بسیار خوشم میآید. ماندگی را میکشد!»
زن خندید:
«خوب بگیر دیگر، کاسهی آش را بگیر!»
پهلوان متردد ونارام کاسه را گرفت و زن دید که آن کاسه در دستان او چه کوچک معلوم میشود. آسیابان با حقشناسی گفت:
«زنده باشی!»
زن اندام تنومند آسیابان را مینگریست که چادرنمازش را بر سر کشید. آنگاهیکه چشمانش کف آسیاب مروارید حجب میپالیدند، گفت:
«پشت کاسه کمال را روان میکنم، او حالی سر زمینها رفته…»
کاسه داغ بود و دستان آسیابان سخت به دور آن حلقه شده بود. به نظرش رسید که رودخانه، آرام و روان از در آسیا بیرون میشود. لحظاتی ایستاد و حرارت کاسه، وجودش را آب کرد. کاسهی آش را زمین گذاشت، دستمال سرش را از سر کند و کودکوار گرد آسیا دوید:
«آش ماندگی را میکشد…»
پاره ی از داستان
کشتی، کوچک و بادی بود، آنرا رهنمامرد از زیرِ درختی نزدیک دریا کشیده بود. بادش کرده و ما را گفته بود:
«سه، سه نفر، آنطرف منتظرم میمانید!»
و کشتی را به آب انداخته بود.
با او به دریا زدیم و آنطرف ماندیم با صدای خفه در سینه و نفسهای آرام روی سینهی شب. تاریکی بود و باکی نبود، از وطن برآمده بودیم و میدانستیم که راه تاریک است. بیست و چند نفر آنطرف دریا جمع آمدیم. مرد، آخرین دور را زد و برگشت و بادِ کشتی را بیرون کرد. بستهاش کرد و آنرا مخفی کرد. چند بار اینکار را کرده بود؟ مهارت داشت و چست و چالاک اینکار را میکرد… تاریکوار آمد و گفت:
«مردها کودکان را بردارند و از عقبِ من بیایند، بیهیچ سخنی… صدایتان برآمد، رهایتان میکنم… رفتیم!»
همهجا تاریک بود و ما صدای نفسهای همدیگر را میشنیدیم. حدود دو ساعت پیاده رفته بودیم. جنگل و راه ناهموار. باکی نبود؛ مگر جادهی سرنوشت ما هموار بود؟ یکی پی دیگری میرفتیم. ما و شب، ما و تاریکی.
که برآمدم، غروب نشده بود. غروب را؛ اما دیده بودم. نفسهاییکه میگفتند، نمیخواهیم غروب کنیم. طلوع را دیده بودم و نگاه هاییرا که طَبقِ آفتاب را روی قلب میگذاشتند. و پیرزنِ فالبین کف دستم را که میدید، گویی آفتاب به چشمش میزد، چشمانش تنگ میشدند: «آنسوی کوهها و دریاها…»
حاجی بسمالله در هیجان اشراقگونه حکایه داشت:
«باور کنید و شک نکنید. من بیخود شدم و ندانم چه مدت بیخود بودم و چون بهخود آمدم، بزرگمرد نورانی نبود و آسمان ستاره نداشت و مهتاب نداشت و من هنوز رخ در رخ با تاجخروس دراز کشیده بودم. فریاد کردم:
“دردا که سخنی هم با تو نگفتم!”
و هیچکس نبود و شلیکهایی بود که از دور میآمد و غرشی بود که از نزدیک میآمد و من تاج خروس را میبوییدم و میگفتم: “توبه، خداوندا از تقصیر این گناهکار بگذر!”
و خرابات، خرابتر از خراب بود و خاک بود که مویه داشت: “توبه خداوندا!” شب بود و توبه بود و من بودم که میگریستم:
“عزیزانم!”
مشت بر فرق میزدم و خاک بر سر میریختم و اشک بر خاک. دلم غافل شد؛ ولی نه چندان که ندانم کسانی از دور میآیند و من فریاد کردم:
“روشنی چشمانم، عزیزانم!”
زار میزدم با شوری اشک در دهان. آسمان بناگاه پردهی سیاه از رو برکشید و من رخسار بر خاک ساییدم:
“عزیزانم را پس بده!”
کسی میگفت:
“دیوانه!”
و ندای بزرگمرد نورانی را شنیدم که میگفت:
“بس کن حاجی، برو!”
ریش برکندم: “عزیزانم!”
و ندا آمد:
“الحکم باالله!”»
خلوتکده ی سکوت و خوانش
نوشته های در باب متن ادبی
Copyright © 2010-2021 | کابلستان درد | موسی فرکیش