داستان کوتاه، تفاهم در

آتش

برگرفته‌شده از کتاب

آتش و طراوت برگ

این کتاب از سوی نشرات مآن» در هرات به چاپ رسیده است و شامل داستان‌های کوتاه و بلند است. گذر ذهنی نویسنده در سال‌های پار و اکنون؛ سفر در دریای زیست

 

ساندر، اندام چاقش را بالا کشید. نفس‌نفس می‌زد. زینه‌ها را پیمود، دم‌ گرفت و به طرف رئیس  شرکت پیش رفت:

«دیشب ، نیمه‌ی شب خانه‌ی خواهرم را آتش زده‌اند.»

رئیس شرکت متعجب او را نگریست:

«یعنی چه، آتش زده‌اند؟»

ساندر دستش را به لبه‌ی میز گرفت، میز صدا کرد. ساندر گفت:

«می‌گویند دیشب ساعت دوازده‌ی نیمه شب کسی از سوراخ پٌست، چیزی، آتشین درون خانه انداخته اند. خانه سوخته و خواهرم…»

ساندر می‌لرزید. بی‌تابی یک درد پر تب، اندام بزرگش را پیچانده بود و هجوم یک گریه‌ی تلخ چشمانش را به‌هم می‌فشرد.

 می‌گفت:

«خواهرم در گریز از دود به طرف زینه‌ها دویده که ناگهان آتش به او هجوم برده ، دوباره رفته اطاقِ خواب و آتش آمده دنبالش و… در گرفته و سوخته.  او ، خواهرم، خودش را از منزل دوم انداخته پایین… در شفاخانه است و در حالت کوما.»

رئیس  شرکت باعتاب گقت:

«پس تو این‌جا چه می‌کنی؟ تو باید آن‌جا باشی، پیش خواهرت!»

ساندر اندام بزرگش را از میز دور ساخت:

«گوش کن رئیس! من آدمی نیستم که این‌همه را تلیفونی بگویم. آمدم ماجرا را گفتم و حالا می‌روم…»

به راه افتاد و زمین زیر پایش صدا کرد:

«شصت فیصد سوخته، از طبقه‌ی بالا خودش را انداخته پایین…خدا فضل کند…»

چشمان حیرت‌زده ما با نگاه‌ی شکسته، از روی شانه‌های خمیده‌ی ساندر، پرسشی را به دست باد می‌سپردند:

«این‌جا هم آتش می‌زنند ؟!»

 

                        □

ساندر آدم نیک‌نفس و پرکاری است. از وزن زیادش رنج می‌برد؛ اما وزن زیاد نتوانسته سدی را مقابل تحرک حیرت‌انگیز کاری او ایجاد کند. دیروز مرا می‌گفت :

«پدرم آدمی چندان خوبی نبود. یگانه چیزی که او را با ما شبیه می‌ساخت وزن ما بود: دوصد و پنجاه کیلو گوشت! مرا همیشه طعنه می‌زد: “ساندر به جایی نمی‌رسی، خودت را ذله نکو!” اما ببین رسیدم. من  کار می‌کنم، نقاشم، رسامم و با تمام وزن به جایی رسیده‌ام. گفته بودمش که می‌رسم، به جایی می‌رسم و رسیدم!»

فردای آن‌روز، وقتی ساندر برگشت و فاجعه‌ی شب گذشته را قصه کرد، تازه دانستیم که حادثه‌ی آتش، ریشه‌های دردانگیز دیگری را هم باخود داشته است.

 نیمه‌های شب، زنی هراسان از خواب می‌پرد. کسی او را صدا می‌زند و سگش با زوزه‌ی هشداردهنده دستانش را می‌لیسد. بیرون می‌شود و دود و بوی سوختگی نفسش را به شماره می‌اندازد. آتش چون موجی پُردامن و داغ به طرف بالا هجوم آورده است و زن می‌کوشد تا از زینه‌ها پایین شود. شوهرش در پایین، درِ خانه را باز کرده است تا سگ‌های خانگی‌اش را بیرون راند. شعله‌های سوزنده‌ی آتش، زن‌را که تا نیمه‌های زینه پایین‌شده، به آغوش مرگ‌بارش می‌کشد. شوهر از خانه بیرون می‌گریزد و زن فریادزنان و سوخته بالا می‌رود. او به اطاق خواب پناه می‌برد و در تب سوختن و فریاد، خودش‌را از آن‌جا پایین می‌اندازد. سقف خانه بهم می‌ریزد و تا اطفائیه سر می‌رسد، خانه زیر هجوم آتش فرو می‌نشیند. سگ وفادار زن تا آخرین لحظه‌های جدال زن با آتش، کنار او ایستاده بود و او را را به طرف پنجره‌ی اطاق خواب می‌کشاند. وقتی زن از پنجره بیرون می‌پرید، سگش را دیگر ندیده بود. فردایش سگ را کنار بستر زن یافتند با جسد سوخته و چشمان حیرت‌زده و باز.

ساندر فریادزنان قصه داشت:

«و آن احمق شوهرش، در را باز کرده تا سگ‌هایش را نجات دهد…»

می‌لرزید و ارتعاش صدا، عمق درد سوخته‌ی او را آشکار می‌ساخت:

‌«آن احمق شوهرش، فقط چند خراش جزیی در چهره و بازو دارد، در حالی‌که زنش هشتاد فیصد با درجه‌ی “سه” سوختگی در “ریکوری” با مرگ پنجه می‌دهد.. آخ من می‌دانم کی و چرا خانه را آتش زده است.»

                           

                                                               □

نیمه‌ی شب بود که غریش مهیب و فریادهای گریه آلود، پرده‌ی سکوت و تاریکی را درید. بیدار شدم و به حویلی برآمدم.

«پدر!»

صدا از خانه‌ی همسایه بود. خانه‌ی همسایه آتش گرفته بود. انفجار دیگری پرده‌های گوشم را با دردِ پیچیده فشرد. وقتی به آن‌جا رسیدم، هاشم را دیدم که مجروح و خونین به زمین افتاده بود. رانش زیر یک تکه گوشتِ سرخ در جنگ چره‌ی داغ، خون می‌ریخت. می‌نالید:

«خانه، خانه درگرفت!»

دخترش گریه آلود فریاد می‌زد:

«بلا در پس خانه، پدر تو جور شوی.»

هاشم می‌گفت:

«آب، آب بیاندازید!»

او را بیرون بردیم و به طرف شفاخانه‌ی صلیب سرخ دویدیم. هنوز فریاد می‌زد:

«آب باندازید، خانه می‌سوزد!»

شهر را باز به راکت بسته  بودند. شب دیگری از خون گریه‌های کابل آغاز شده بود.

وقتی دوباره برگشتیم، همسایه‌ها آتش را مهار کرده بودند. سقف خانه‌ی هاشم پایین ریخته بود و دو اطاق زیر خاک، ایستایی شان‌را حسرت می‌بردند. اطاقی را از خاک روفتیم و پاک کردیم. وقتی بیرون می‌برآمدم، خاک خانه، خون‌های به‌جا مانده از پاهای هاشم در آستینم را، مغمومانه بوسه می‌داد.

 

                                            □

ساندر می‌گفت:

«خواهرم به هوش آمده، اما آن‌قدر دچار وحشت است و فاجعه‌ی آتش مغزش را پیجانده که نمی‌تواند خودش را از آن حادثه برهاند. هنوز فکر می‌کند که آتش از هر سو به طرفش هجوم می‌برد. داکتران به او ادویه‌ی بی‌هوشی تزریق کرده‌اند.»

او قصه کرد که دیروز مادر پیرش را برده بود دیدن خواهرش. مادرش گریه می‌کرد:

«طفلکم، دخترکم!»

سر وپای سوخته‌ی دخترش را نگریسته بود و از فرط غصه به زمین افتاده بود.

ساندر خشمگینانه از شوهر خواهرش گلایه داشت:

«و آن احمق نمی‌خواست که مادرم او را ببیند، نمی‌خواهد که ما او را ببینیم. حتما زیر کاسه نیم کاسه است. دیشب، پلیس او را چند ساعت نگه‌داشته بود، آخ اگر این احمق درین حادثه دست داشته باشد، آخ اگر دست داشته بشد…»

و سرش را پر خشم شور می‌داد. باورم نمی‌شد که آن مرد خواسته باشد تا زنش را بسوزاند. ساندر می‌پنداشت که او برای درآوردن پول بیمه‌ی خانه، به این کار دست زده است و آخر کار، ذبونانه تنها خودش و سگ‌هایش را بیرون کشیده است.

به ساندر اطلاع دادند که خواهرش دوباره از هوش رفته است. او را به شفاخانه‌ی مخصوص سوختگی‌های حاد، انتقال داده بودند. شدت و ناگهانی‌بودن حادثه بالای آن زن هولناک‌تر از آن‌ است که تصور می‌شد. او هردم خودش را در دریای آتش می‌بیند و در حصار تنگِ دود، که راه را به او می‌بندد و بوی گوشتِ سوخته‌اش قوه‌ی تفکر را از او سلب می‌کند. اشک‌های ساندر داستان زن تیره‌روزی را که زیبایی‌اش را آتش به یغما برده، روی بستر نگاه‌های ما می‌نگارد. او در بین اشک و آه گفته بود:

«شاید او دیگر هرگز راه نرود!»

 

                    □

«او دیگر راه نمی‌رود…»

چند روز بعد دیدن هاشم رفتیم. او را جهت جراحی به شفاخانه‌ی دیگری انتقال داده‌بودند. اما دکتورها نتوانسته بودند که پایش را از قطع شدن نجات دهند.

هاشم می‌پرسید:

«خانه چطور شد؟»

دخترش گریه داشت و زنش، نشسته در گوشه‌ی حزینِ درد، ران بسته‌ی شوهرش را می‌نگریست.

هاشم دردِ خانه داشت:

«خانه زیاد نسوخته؟»

او نمی‌دانست که آن خانه و خانه‌های دیگر، دگر از زیستن نبودند. دیوارهای فروریخته و کلکین‌های سوخته، شبستان تنهای سیاه و سنگین نفرت را مهمان شده‌بودند. به هاشم نگفته بودند که راکت‌باری تمام منطقه را به مخروبه‌ای تبدیل کرده و اهالی را از خانه‌های‌شان فراری داده است. به او نگفته بودند که دیگر در آن‌جا، همسایه‌ها گرد هم جمع نمی‌شوند و کودکان کسی را سلام نمی‌دهند. از آن‌جا سایه‌ی عطوفت از هیبت و خشم آتش گریخته بود.

 به هاشم نگفتیم که وقتی ما از آن‌جا کوچ می‌کردیم خاطراتِ معصومِ خود را می‌دیدیم که مظلومانه زیر طاق‌های غلطیده پنهان می‌شوند.

 

                                □

ساندر باید می‌رفت. با پلیس قرار ملاقات داشت. رد جویی‌ها، پلیس را به این نتیجه رسانده‌ بود که آتش عمدی ایجاد شده است. ولی نتیجه‌ی نهایی را نظر به مصلحت کاری و تداوم پروسه‌ی تحقیقاتی، نمی‌خواهند اعلام بدارند. موقع برآمدن ساندر بمن گفت:

«من می‌دانم که عامل این فاجعه کیست… پلیس به شوهر خواهرم گفته است که در تلاش یافتن یک وکیل برای خودش باشد.»

وقتی بکسش را از کنار میزش برمی‌داشت اضافه کرد:

«خواهرم از ماجرا خبر ندارد… ببینم امروز می‌تواند بلند شود و بنشیند.»

بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. بیرون خالی بود. درختان برگ‌های شان‌را لحاف زمین ساخته بودند. کسی در انتهای راه، با ماشین برگ‌پاکی در گردن، برگ‌های زرد و خشکیده را می‌روفت. گردباد ماشینِ برگ‌پاکی، آهسته و نرم روی فرش پیاده‌رو می‌خوابید. وقتی برگ‌ها سوی جاده می‌گریختند، چشمانم را بستم. آن‌جا هاشم ایستاده بود، تکیه‌زده بر دو چوب زیرِبغل:

«خانه‌ام سوخته…»

یک عصایش را بمن می‌دهد:

«بگیر، ببینم این‌جا نشسته می‌توانم…»

نشستیم با نگاه‌های گره‌خورده بر مخروبه‌های مظلوم. نشسته بودیم بر سر خاک و در روبرو- تا اشک خدا خاک. چشمان خویش‌را بستیم تا به اشک‌ها فرصت فریاد دهیم.

وقتی چشمانم را باز کردم، مقابل پنجره ایستاده بودم و برگ‌ها از آغوش درخت گریخته بودند.

 

سایتی برای چالش متن و جستجوی معنا

با تولیدِ هنری بایستی تعجب، شک وسوال خلق کرد؛ ارچند عجیب جلوه کند. به کردارِ مولای بلخ مغز را باید برداشت؛ نه « بیرون و قال» که «درون وحال» را باید نگریست.

Copyright © 2010-2020 | کابلستان درد | موسی فرکیش